وبلاگ فرامرز رهبر

دوستان قدیمی

وبلاگ فرامرز رهبر

دوستان قدیمی

شعر نو/ داستانهای آموزنده

 هدیه 

هدیه ایی که برای تولدم آورده بود یه تابلو بود که روش نوشته بود"زندگی پوچ و بی معناست" در صورتی که او همیشه به من می گفت تو تمام زندگی منی

یادت باشه دنیا گرده . هر وقت احساس کردی به آخر خط رسیدی .شاید تو نقطه ی شروع باشی     

 


گرفتن آزادی از مردمی

که نمی خواهند برده بمانند سخت،

اما اعطای آزادی به مردمی

 که می خواهند برده بمانند،

سخت تر است. 

آلبوم شعرنو از ارمغان بهداروند

در جهانی که مردمش حاضرند آزادی را قربانی امنیت کنند

و علم اشیاء را به جای فلسفه آن تقدیس نمایند

بسته به کدامین موهبت، به سعادت و شقاوت می رسیم!

جهت مشاهده بقیه مطالب آموزنده بر روی ادامه مطلب داغ کنید

اتاق کوچکی بود و البته با بوی خوزستان ... باید می نشستیم و از رفته و نرفته­ی روزگار دم می زدیم اما رفیق ما نمی توانست خودش باشد. ایستاده بود و انگار دلش نمی خواست یک ثانیه از شب تازه کلیدخورده را از دست بدهد. از لای پنجره که گاهی تهران را به ما تعارف می کرد نگاهی به آرامش خیابان تاریخ دیده می­کردم. می­توانی از خودت پیاده شوی و با حسرت هم قدم مردمی شوی که می توانند  خودشان را در پیاده رو گم کنند. رفیق ما اما نمی توانست خودش نباشد و چنان سوخته بود که فردا را می توانست عین آب خوردن برایت نقاشی کند . اتاق کوچکی بود که همه ی شهر کوچک را می توانستی در آن بنشانی و باز هم مجال مهمان نوازی داشته باشی . گاهی وقت ها یک جرعه همراهی می تواند دره ای عمیق را لبالب کند و چه وقت مبارکی که ای کاش   می توانستی به شورو اشتیاق آوازی از بیداد را دم بگیری . شاعر و بهار و خاطرات خسته ی دور و دلی غمگین چنان از من بهانه گرفته بود که همه چیز را سپیدتر از سپیدی های زود هنگام رفیق لمس می کردم . "این سال ها مرگم خودم را زندگی کرده ام و زندگی با من چنان دویده است که به مرگم مشتاق ..." رفیق ما چه تلخ ، ترانه ی دیروز و امروز را می نواخت . این جور موقع ها چه غنیمتی است لبخند وقتی بدون منت بر لب شکوفه می بندد. برای رسیدن تنها توانستن شرط نیست باید دوست بداری و دوست داشته شوی .تهران چه غنیمتی است وقتی می توانی بی مقدمه ی نگاه نگران دیگران بر میز شام بنشینی و آهنگ بوی جوی مولیان را برای معشوقه ات زمزمه کنی ... رفیق ما اما چه بی مقدمه بر میز شام دردهایش را ورق می زند . دینا همین بوده و هست و البته کمی بغض هم در لحن و نگاهمان می دوید...



به مرگِ من

به مرگِ «دوستت دارم»

به مرگ تلخی شعرِ خداحافظ

نشو راضی...

بذار با بوسه بنویسم

رو گل­برگای پیشونیت

تماشا کن که می­گیره

یه ذره بال، زندونیت...

من از دیوار می­ترسم

بمون و قد بکش با من

بخون با هرم اون دستات

قندیل شبُ بشکن...

بذار این مُرده بارونی

که با چشم تو می­باره

توو این بن بستِ دیوونه

صدای پاتُ بشماره...

نمی­خوام این صبوری رو

که چشمام هی به در باشه

کبوتر باشه دل اما...

همش بی بال و پر باشه...

دوباره هم نفس با من

تو از من قصه می­سازی

تو می­دونی که می­ترسم

به مرگِ من نشو راضی...

به مرگِ من

به مرگِ «دوستت دارم»

به مرگ تلخی شعرِ خداحافظ

نشو راضی...



حاتم بخشی

کسانی که در گشاده دستی. اندازه نگاه ندارد و برای بخشندگی حدی قایل نباشند این گونه افراد را حاتم صفت و عمل آنان را از باب تجلیل یا نکوهش به حاتم بخشی تعبیر و تمثیل می کنند. آورده اند :حاتم بن عبدالله بن سعد بن الحشرج مکنی به ابوسفانه و معروف و مشهور به حاتم طایی از قبیله طی مردی بخشنده و جوانمرد بود. این صفت عالیه را از مادرش عتبه دختر عفیف به ارث برده بود زیرا عتبه با وجود ثروت و مکنت فراوان هر چه به دستش می آمد به مسکینان و مستمندان می بخشید. کسانش او را از این کار منع کردند چون سودی نبخشید او را یک سال زندانی کردند و نان و آب قلیل به او می رسانیدند تا بلکه رنج و سختی بکشد و از افراط در بخشندگی خودداری کند. پس از یک سال آزادش کردند و اموالش را به او مسترد داشتند. قضا را روزی زنی مستمند نزدش آمد و چیزی خواست. عتبه تمام اموالش را یکسره به آن مستمند ارزانی داشت و گفت: " در آن سختی و گرسنگی که مرا رسید سوگند یاد کردم که چیزی را از سائل و خواهنده دریغ ندارم. " حاتم طایی از چنین مادری زاده شد و در جوانی شتران پدر را ساربانی می کرد. در حالات حاتم طایی نوشته اند که از پر حرفی و پر گویی انزجار و بیزاری داشت و افراد وراج و پر چانه را مرد عمل نمی دانست. ورد زبانش همیشه عبارتی قریب به این مضمون بود

 

 سخن بزرگان  

غروب بود پسر جوان که حوصله اش سر رفته بود از غیبت پدر سواستفاده کرد و ماشین را برداشت تا در خیابان ها گشتی بزند هنوز چند خیابان را بیشتر رد نکرده بود که ناگهان با عابری تصادف کرد از تاریکی هوا و خلوت بودن خیابان استفاده کرد و رفت از آن شب به بعد پدر هرگز به خانه برنگشت ......!!!!!!

 

 

  

 مرد کور 

مرد کور روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آنروز روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:  امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم   !!!!!  وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.  حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است ....

 

 


ماجرای شیطان 

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند... لباس پوشید و راهی مسجد شد اما در راه زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی مسجد شد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی مسجد شد. در راه با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد از او تشکر کرد و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه دادند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست کرد تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری کرد !!! مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار کرد و مجدداً همان جواب را شنید ! مرد اول تعجب کرد که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند!!! مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح داد: من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم!وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه با جدیت بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به مسجد مطمئن ساختم...!   کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.

 

مطالب آموزنده عمر انسان 

به خوبی آگاهید که ارقام دروغ نمی گویند پس نگاهی به ارقام آتی بیندازید تا ببینید ساعات و روز های عمر خود را چگونه تلف کنیدکار کردن : یک انسان در طول روز به طور نسبی 10ساعت کار می کند اعم از تحصیل.اداره و یا خانه دارییک روز = 10ساعت          یک سال = 3650ساعت       60سال=219000ساعت =9125 شبانه روز =304ماه =25 سالیعنی شما در طول 60سال عمر خود (25سال) بطور شبانه روزی به کار اشتغال داشته اید !!

..........................................................................................

خوابیدن : یک روز =8ساعت    یک سال=2920ساعت    60سال=175200ساعت=7300 شبانه روز243ماه= 20سالیعنی شما در طول 60سال عمر خود (20سال) بطور شبانه روزی در حالت افقی یعنی خواب تشریف داشته ایدنکته : این آمار کسانی ست که وقتی بیدار میشوند واقعا بیدارند بماند آنهایی که در حالت بیداری هم در خواب غفلتند

غذا خوردن: یک روز =1 ساعت     یک سال= 365 ساعت       60سال=21900ساعت =912شبانه روز= 30ماه =5/2 سالدر طول 60سال عمر خود (5/2سال)بطور شبانه روزی در حالت غذا خوردن بسر برده اید

................................................................................................................

آبریزشگاه : (دستشویی)  یک روز =30دقیقه    یک سال=10950دقیقه=182 ساعت    60سال= 10920ساعت=455شبانه روز = 15ماه = 5/1سالیعنی شما در طول 60سال عمر خود (5/1سال)بطور شبانه روزی در آن حالت جالب در دستشویی بسر برده اید !!!!!!!!!!!!!!!!!!حالا خنده دار یا گریه دار ؟!!اکنون ببینیم حاصل این ساعات چیست ؟اگر روزی 3کیلو مدفوع کرده باشید یک روز =3کیلو    یک سال =1095کیلو    60سال =65700 کیلواگر روزی 2لیتر ادرار کرده باشید: یک روز=2لیتر   یک سال=730لیتر  60سال =43800لیتراکنون از خود سوال کنید :در طول عمر خود چند ساعت به مطالعه یا تفکر پرداخته اید ؟آیا عمر شما حاصل دیگری به جز تولیدات فوق داشته ؟پیشنهاد میکنم بار دیگر این ارقام را بخوانید ! اگر از ته دل خندیدید یا گریه کردید به خود امیدوار باشیدولی اگر.............؟!!! 

تو نامحدودی  اگرنا محدود ببینی 

نمی توانی. چون فکر می کنی که نمی توانی. نمی شود. چون تو باور داری که نمی شود. امکان پذیر نیست زیرا در نگاه تو ناممکن است و روح جهان همان را به تو می دهد که می بینی و باور داری. پرواز غیر ممکن به نظر می رسید چرا که ذهن محدود آن را منحصر به پرندگان می دانست اما راه های بسیاری برای پرواز بود و هست.محدود می بینی چرا که خود را جسم می بینی. جهان محدود است چرا که در این نگاه (من) محور همه چیز است. منی که در دیوارها و حصارهای جسم و ذهن محدود شده و پتانسیل های عظیم نهفته و قابلیت های آشکار نشده روح آن همچنان چون گنجی بلااستفاده مانده است.ذهن براساس تجربیات گذشته خود مملو از موانع درونی و مقابله کننده با احیای مجدد توانایی خلاقیت است. انیشتین می گفت : < آنچه در مغزتان می گذرد. جهان تان را می آفریند.>بنابراین دیدگاه جهان و هستی محدود است. چون محدود می بینیم و حدود را می بینیم و دیوار می کشم و در پناه دیوارهای پیش ساخته و سقف های کوتاه می مانم. آنگاه که من. محور جهانم پس جهان محدود به من. دانسته های من و توانایی های ظهور یافته و نه حتی بالقوه من است. تا همان جایی گستره دارد که من می بینم و تا همان جا می رود که من می توانم بفهمم. اگر اعتقاد به توانایی خود داشته باشید. می توانید راه هایی برای دوست داشتن یک فرد پیدا کنید. اگر اعتقاد به توانایی خود داشته باشید. می توانید راه حل هایی برای مشکلات شخصی تان پیدا کنید. اگر اعتقاد به توانایی خود داشته باشید. می توانید راهی برای خریدن خانه ای بهتر که آرزوی خریدنش را دارید. پیدا کنید. ایمان. نیروی خلاق را آزاد می کند و فقدان ایمان. آن نیروها را به بند می کشد. برای نیل به تفکر خلاق. ایمان داشتن را یاد بگیرید. در واقع این نگاه به این حقیقت باز می گردد که تو مخلوق خدایی که بی نهایت است. او تو را به صورت خود آفریده پس تو نیز نامحدودی اگر نامحدود ببینی.ایمان داشته باش اما نه به خود. که به خدای قادر خود. ایمان داشتن به خود. امروز هست اما شاید فردا نباشد اما او همیشه هست توانا و بی نقص و حاظر...یک ذهن خلاق یک ذهن باز است. ذهنی که می داند واقعیت دارای محدودیت ها. مسائل و تناقضات و نقایص است اما خود. به آنها محدود نمی شود و باور دارد که ورای همه محدودیت ها. نبودن ها و نشدن ها. حقیقت بی نقص و نامحدودی هست و راه هایی برای رسیدن به آن و بهره بردن از نیروی بی نهایتش که هر چیزی را ممکن می کند. باورهای در قفس و نگاه های شرطی شده محدودیت ها را می سازند و در آن می زیند. همان را تجربه می کنند و همان را به سایرین می آموزند.


حرفی برای این سایه که بلندقد تر از من ایستاده است

 

تو تنها دلیل شب گریه هامی

رفیق سکوت و شریک صدامی

تو هم بغض غربت تو همزاد دردی

تو کوه سکوتی تو فریاد دردی

تویی سرنوشت پریشونی من

شکوفایی باغ و ویرونی من

صدا کن منو ، سایه ای بر سرم باش

واسه پرکشیدن تو بال و پرم باش

تویی همصدای شب بی قراری

که بارونی از گریه با خود می آری

دلم فصل پائیزه وقتی نباشی

شب از غصه لبریزه وقتی نباشی

بذار از تو آتش بگیره شب من

می خوام از نگاهت بمیره شب من

منو وقف آئینه کن وقف فردا

دلم رو به دریا بزن هر چه بادا  

 شعر از ارمغان بهداروند 

 


حرفی برای این سایه که بلندقد تر از من ایستاده است

 

تو تنها دلیل شب گریه هامی

رفیق سکوت و شریک صدامی

تو هم بغض غربت تو همزاد دردی

تو کوه سکوتی تو فریاد دردی

تویی سرنوشت پریشونی من

شکوفایی باغ و ویرونی من

صدا کن منو ، سایه ای بر سرم باش

واسه پرکشیدن تو بال و پرم باش

تویی همصدای شب بی قراری

که بارونی از گریه با خود می آری

دلم فصل پائیزه وقتی نباشی

شب از غصه لبریزه وقتی نباشی

بذار از تو آتش بگیره شب من

می خوام از نگاهت بمیره شب من

منو وقف آئینه کن وقف فردا

دلم رو به دریا بزن هر چه بادا


.شعر از ارمغان بهداروند

این ترانه را با ترس به م.ا تقدیم می کنم که مرگ او را بدجوری ترساند 

به مرگِ من

به مرگِ «دوستت دارم»

به مرگ تلخی شعرِ خداحافظ

نشو راضی...

بذار با بوسه بنویسم

رو گل­برگای پیشونیت

تماشا کن که می­گیره

یه ذره بال، زندونیت...

من از دیوار می­ترسم

بمون و قد بکش با من

تو با فانوس لالاییت

سکوت این شب بشکن

بذار این مُرده بارونی

که با چشم تو می­باره

توو این بن بستِ دیوونه

صدای پاتُ بشماره...    

نمی­خوام این صبوری رو

که چشمام هی به در باشه

کبوتر باشه دل اما...

همش بی بال و پر باشه...

دوباره هم نفس با من

تو از من قصه می­سازی

تو می­دونی که می­ترسم

به مرگِ من نشو راضی...

به مرگِ من

به مرگِ «دوستت دارم»

به مرگ تلخی شعرِ خداحافظ

نشو راضی... 

 


 

داستان کوتاه صداقت

 

روزی پادشاهی سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمن از دست داده بود، تصمیم گرفت برای خود جانشینی انتخاب کند.
پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه ی گیاهی داد و از آنها خواست، دانه را در یک گلدان بکارند و گیاه رشد کرده را در روز معینی نزد او بیاورند.
پینک یکی از آن جوان ها بود و تصمیم داشت تمام تلاش خود را برای پادشاه شدن بکار گیرد، بنابراین با تمام جدیت تلاش کرد تا دانه را پرورش دهد ولی موفق نشد. به این فکر افتاد که دانه را در آب و هوای دیگری پرورش دهد، به همین دلیل به کوهستان رفت و خاک آنجا را هم آزمایش کرد ولی موفق نشد.
پینک حتی با کشاورزان دهکده های اطراف شهر مشورت کرد ولی همه این کارها بیفایده بود و نتوانست گیاه را پرورش دهد.
بالاخره روز موعود فرا رسید. همه جوان ها در قصر پادشاه جمع شده و گیاه کوچک خودشان را در گلدان برای پادشاه آورده بودند.
پادشاه به همه گلدان ها نگاه کرد. وقتی نوبت به پینک رسید، پادشاه از او پرسید: « پس گیاه تو کو؟» پینک ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد.
در این هنگام پادشاه دست پینک را بالا برد و او را جانشین خود اعلام کرد. همه جوانان اعتراض کردند.
پادشاه روی تخت نشست و گفت:« این جوان درستکارترین جوان شهر است. من قبلاً همه دانه ها را در آب جوشانده بودم، بنابراین هیچ یک از دانه ها نمی بایست رشد می کردند.»
پادشاه ادامه داد: « مردم به پادشاهی نیاز دارند که با آنها صادق باشد، نه پادشاهی که برای رسیدن به قدرت و حفظ آن به هر کار خلافی دست بزند.»

 

به قول استادم: خدایا! به فرشتگانت بسپار در لحظه لحظه نیایش خویش، ایران مرا از یاد نبرند. 

 


 

حرفی برای این سایه که بلندقد تر از من ایستاده است

 

تو تنها دلیل شب گریه هامی

رفیق سکوت و شریک صدامی

تو هم بغض غربت تو همزاد دردی

تو کوه سکوتی تو فریاد دردی

تویی سرنوشت پریشونی من

شکوفایی باغ و ویرونی من

صدا کن منو ، سایه ای بر سرم باش

واسه پرکشیدن تو بال و پرم باش

تویی همصدای شب بی قراری

که بارونی از گریه با خود می آری

دلم فصل پائیزه وقتی نباشی

شب از غصه لبریزه وقتی نباشی

بذار از تو آتش بگیره شب من

می خوام از نگاهت بمیره شب من

منو وقف آئینه کن وقف فردا

دلم رو به دریا بزن هر چه بادا

 


 

این ترانه را با ترس به م.ا تقدیم می کنم که مرگ او را بدجوری ترساند 

به مرگِ من

به مرگِ «دوستت دارم»

به مرگ تلخی شعرِ خداحافظ

نشو راضی...

بذار با بوسه بنویسم

رو گل­برگای پیشونیت

تماشا کن که می­گیره

یه ذره بال، زندونیت...

من از دیوار می­ترسم

بمون و قد بکش با من

تو با فانوس لالاییت

سکوت این شب بشکن

بذار این مُرده بارونی

که با چشم تو می­باره

توو این بن بستِ دیوونه

صدای پاتُ بشماره...    

نمی­خوام این صبوری رو

که چشمام هی به در باشه

کبوتر باشه دل اما...

همش بی بال و پر باشه...

دوباره هم نفس با من

تو از من قصه می­سازی

تو می­دونی که می­ترسم

به مرگِ من نشو راضی...

به مرگِ من

به مرگِ «دوستت دارم»

به مرگ تلخی شعرِ خداحافظ

نشو راضی...

 

 


 

چنگیز خان و شاهینش

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.

 

اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.

بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه – معجزه! – رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.

خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.

چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت.

چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.

این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.

جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود.

خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:

«یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.»


 

فلک را جور بی اندازه گشتست

فلک را جور بی اندازه گشتست
   
    جهان را رسم و آیین تازه گشتست
   
    "هَزار امروز هم آواز زاغ است"
   
    "گُل از بی رونقی ها خار باغ است"
   
    نَه خندان غُنچه نَه سرو از غم آزاد
   
    نَه گُل خرم نَه بلبل خاطرش شاد
   
    غم دیرینه گَر در سینه داری
   
    چه غم گر بادهء دیرینه داری
   
    دو چیز اندوه بَرَد از خاطرِ تَنگ
   
    نیِ خوش نغمه وُ مرغ خوش آهنگ
   
    "
فلک را عادت دیرینه این است
   
    که با آزادگان دائم به کین است"


   
این شعر از میرزا نصیر اصفهانی است. حتما این شعر رو با آهنگ سازی علیزاده در تصنیف "داد و بیداد" از آلبوم "راز نو" گوش کنید و لذت ببرید.


 

 

و بر بال دیگرش نوشتند:

«هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.»

نظرات 3 + ارسال نظر
بخارا شنبه 18 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 13:00 http://aress.persianblog.ir/

سلام آقا فرامرز
مطالب آموزنده جالبی گذاشتین. ممنون که سرزدین و ...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:24 http://armaghanbehdarvand.blogfa.com

سلام فرا جان. من هم دو سه باری اومدم و عرض علاقه کردم. این روزها با عکس هایی که فرستادی یاد همه دوستان دور و نزدیک روشن شد. از اون همه آدم فقط مهدی شفیعی هست که اونم اهوازهو هفته ای یک بار همدیگه رو می بینیم. ننوشتی کجایی و چه می کنی؟ خرسندم که هستی و می تونم بهت کامنت بدم

ماندانا شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:58

می تونه خیلی بهتر از اینم باشه نه؟؟؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد